كاشكي فقط يكبار ديگه منو بغل ميكيردي
زمانی که برایم قصّه میگفت دهانش بوی نان تازه میداد نگاهش آفتابی بود هر روز به من شادی بیاندازه میداد به روی دست او رگهای آبی نشانی از بهار و آسمان داشت همیشه دست هایش بر سر من بهاری از نوازش، مهر میکاشت صدای قل قل قلیانش از دور برایم بهترین آوازها بود همیشه سرفه میکرد و برایم صدای سرفههایش آشنا بود کنار جانماز ش، او همیشه لباسش بوی عطر شاد میداد نمازش را همیشه ساده میخواند به من هم خواندنش را یاد میداد اگر چه بود او مادربزرگ م درون سینه قلب کوچکی داشت ...
نویسنده :
مامان علی
12:41